۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

غربت در خانه


ميدانم که اول هر جمله اي را با نام خدا آغاز ميکنند و بعد دعاي خير خويش را به مردم مي فرستند.
و من هم مي گويم به نام خالق يکتا ، به نام صاحب عدالت و آزادگي .
و اما ديگر دعاي خيري در کار نيست و بجايش دعای نفرين مي فرستم.
نفرين بر کساني که ما را در سرزمين خويش غريبه کردند .نفرين بر اهريمنان نفرين بر ظلم و نفرين بر کساني که سايه شوم بدبختي و نحوست را بر سر ما سايه افکندند..
آري مي خواهم بار ديگر شما را محرم اسرار و نوشته ها و دردها و رنجهايم نمايم و راز دل برايتان آشکار کنم.
و قصه اي ديگر از غصه هاي پر ا ز وا قعيت اين سرزمين پاک و نجيب و مظلوم را با شما بگويم.
قصه تحقير ، قصه تهديد ، قصه اي از برگ سياه تقدير ، قصه اي از کاشانه داشتن و آواره بودن قصه اي از لحظه تلخ نبودن.
نميدانم که هيچ براي شما اتفاق افتاده است که خود را در خانه خود غريبه احساس کنيد يا نه .
اما من هر روز مي بينم و هر روز با تمام وجود احساس مي کنم و در دل به حال زار خويش و مردمم زار زار ميگريم.
اشخاصي به عنوان نيروي انتظامی ، مرصاد ، بسيجي ، سپاهي و ......
که تعدادشان هم کم نيست و در يک کلمه مي توان خلاصه کرد سارقان مسلح .
سبز مي شوند و به هر بهانه اي گير ميدهندو به بهانه هاي مختلف سعي در تحقير آدم مي کننند .
تحقيري که وجودت را خورد مي کند ، و دردناک تر از همه اين است که همه اين اتفاقات بيبشتر براي اشخاصي اتفاق ميا فتد که با لباس سنتي و بر حق در خيابان و کوچه و بازار قدم ميزني.
و اين پست فترتان و عقده ايهاي روزگار آنان را به چشم آدمهاي اضافي مي بينند و وظيفه خود مي دانند که به هر طريق به انان گير دهند و غرور و شخصيت آنان را زير چکمه هايشان لگد مال کنند.
و آنان را در زير باران سوالات نابجا و نابخردانه اشان غرق کنند.
کي هستي ، از کجا مي آيي ، براي چه به اينجا قدم ميزني ، براي چه موهات بلنده ، واسه چي مو نداري.
و حتي پا را فراتر نهاده و به توهين هم قناعت نمي کنند و تفتيش بدني را شروع مي کنند مثل اينکه مجرمند واقعا که بي شرمي و وقاهت را ديگر از حد گذرانده اند.
به خوبي به ياد دارم که چند وقت پيش با يکي از دوستان در راه بازگشت از يکي از شهرهاي مرزي بودم که پليس آن منطقه که بلوچ هم بودجلوي ماشين ما را گرفت که شما ايراني هستيد و ما جواب داديم که نه ما بلوچ هستيم و پليس لبخندي زد و گفت که برويد برادران.
اما همان روز وقتي از مرزگذشتيم و به قول معرو ف به خاک و سرزمين خود وارد شديم ، همه جا ترس از اينکه ماموران جلوي ما را مي گيرند و گير مي دهندو همه و همه فقط به خاطر اين هست که ما بلوچيم.
و همينطور هم شد. چون در يکي از همين به اصطلاح ايست بازرسيهايشان الکي گير دادند و وسايل ما را مورد تفتيش قرار گرفتند و هر چند دنبال احترام آن پليس در کشور بيگانه گشتم چيزي و شباهتي بين رفتارشان ديده نمي شد.
و تازه با تمام وجود فهميدم که يک نفر از جنس خودمان چگونه با ما رفتار مي کند.
حداقل به جرم قوم و نژاد ديگر مورد توهين و آزار و اذيت قرار نمي گيريم.
و با تمام وجود تحقير را حس کردم و آرزو کردم که اي کاش بلو چستان ما هم لااقل به اندازه انها آزادي داشت که ديگر در خانه خويش غريبه نباشيم.
آري دوستان من اين حسي است که لحظه به لحظه به ما تزريق مي کنند و سعي و برنامه آنان هم همنطور است که ما را در سرزمين خود غريبه کننند که هيچ نقشي در تعيين سرنوشت خويش نداشته باشيم .
همانطور که که هم اکنون اينگونه است.
و براستي ما هيچ نقشي در تعيين خويش نداريم.
به اميد روزي که ريشه ظلم و نژاد پرستي بخشکد و بلوچستاني براي بلوچ داشته باشيم و بلوچ در بلوچستان آزاد باشد
الف از پهره از دوستان دلاور

۱ نظر:

ناشناس گفت...

دوست عزیز شما داری یکی از بهترین حس ها و تجربیات هستید امیدوارم که سایر دوستان نیز این حس شما رادشته باشند چرا که همین حس ها و تجربیات هستند که ملت ها را به جوش اورده و باعث انقلاب در درون خود می شوند همین حس ها و تجربیات بودن که باعث بوجود امدن جوانانی مثل شهید عبدالغفور ریگی شدند امیدوارم که ما و شما نیز ادامه دهنده راه شهید عبدالغفور ریگی باشیم .